خنده راستین زیباست و نوای زندگیست . حکیم ارد بزرگ
اندیشه های کوچک ، توان رسیدن به آرزوهای بزرگ را ندارند . حکیم ارد بزرگ
توان آدمیان را ، با آرزوهایشان می شود سنجید . حکیم ارد بزرگ
مردمی که نگاه میهنی و آرزوهای خویش را به فراموشی سپرده اند ، همچون بیماران آسیب پذیرند . حکیم ارد بزرگ
تنها کسانی از آرزوهای نیک جوانان واهمه دارند ، که بر جایگاه خویش بیمناکند . حکیم ارد بزرگ
هیچگاه آرزوهای جوانان را ، خوار و کوچک مپندارید . حکیم ارد بزرگ
سختی و رنج ، باید در درون ما نیرو و انرژی حرکت به سوی خوشبختی و نیکروزی را فراهم آورد . حکیم ارد بزرگ
روزهای سخت ، گامهای آینده ما را استوارتر و تندتر می کند . حکیم ارد بزرگ
مهربان باش ، تا هرگز تنها نشوی . حکیم ارد بزرگ
سیاستمدار دانا ، زخم خورده را بر هیچ کار دولتی نمی گمارد . حکیم ارد بزرگ
سیاستمدار خوب ، باید درونی آرام و دلی شاد داشته باشد تا مردم را به چهار میخ نکشد . حکیم ارد بزرگ
و سیاستمداری که دروغ گفت ، فر و شکوه خویش را به خاک سپرد . حکیم ارد بزرگ
هیچگاه به دروغگویان ، میدان کارگزاری ندهید . حکیم ارد بزرگ
برای رسیدن به بلندای بخشندگی ، باید از آز وجود خویش بگذری . حکیم ارد بزرگ
گواراترین چشمه زندگی را ، در بخشندگی و از خود گذشتگی جستجو کن . حکیم ارد بزرگ
بخشش ، اندازه فر و شکوه آدمی را نشان می دهد . حکیم ارد بزرگ
سیاستمداران آزموده از همان چشمه ایی می نوشند ، که مردم را سیراب می کند . حکیم ارد بزرگ
مادران و پدران بدانند ، خیابان آموزشگاه کودکان نیست . حکیم ارد بزرگ
بهترین هدیه پدر و مادر به فرزند ، آموزش ادب و انسانیت است . حکیم ارد بزرگ
با ترشرویی به میان مردم رفتن ، تنها از بیماران ساخته است . حکیم ارد بزرگ
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که میبینی
از جای کنده صخرهٔ صما را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز مینتوان کردن
از چشم عقل قصهٔ پیدا را
دیدار تیرهروزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را
بشناس ایکه راهنوردستی
پیش از روش، درازی و پهنا را
خود رای مینباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ بر فراشت مسیحا را
آنکس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنهٔ دریا را
اول بدیده روشنئی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
بیمار مرد بسکه طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را
علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زیبا را
عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان
ندهد ز دست نزل مهنا را
ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را
گردی چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را
صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را
ای آنکه راستی بمن آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را
خون یتیم در کشی و خواهی
باغ بهشت و سایهٔ طوبی را
نیکی چه کردهایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را
برداشتیم مهرهٔ رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را
آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را
بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را
ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهر زا را
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را
در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را
هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را
پروین، بروز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را